-
من یک شیمیایی هستم / سخنی با علیرضا نوری زاده خائن وطن فروش
جمعه 26 مردادماه سال 1386 13:45
بامداد پنج شنبه فرصتی دست داد که گشتی در شبکه های ماهواره ای بزنم؛ از قضا چشمم به چهره گنه کار علیرضا نوری زاده افتاد (خدایا مرا ببخش!) واقعاً نمی دانم گناه و خیانت با روح آدمی چه می کند که نکبت و شرارت از چهره او باریدن می گیرد؟! طرز لباس پوشیدنش هم خیلی عجیب بود و من نمی دانم در غرب کت و شلوار اندازه آدم(؟) پیدا نمی...
-
آقای رئیس جمهور ملاحظه بفرمایند
شنبه 19 خردادماه سال 1386 21:07
بسم الله الرحمن الرحیم با صلوات بر پیامبر اعظم – حضرت محمد مصطفی – و خاندان مطهر ایشان و با آرزوی تعجیل در فرج حضرت حجت – روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء. جناب آقای دکتر احمدی نژاد، ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران. سلامٌ علیکم و رحمةالله. پیش از هر چیز به عنوان یک رزمنده ی بسیجی و مجروح دفاع مقدس بر خود فرض...
-
در خط امام (ره) بمانیم
سهشنبه 8 خردادماه سال 1386 15:32
دوره زمانه ی عجیبی شده. حزب اللهی هم حزب اللهی های قدیم. کافی بود ولی فقیه اشاره ای کند و آنها سرشان را تقدیم کنند. معنای ولایت فقیه را با گوشت و پوستشان درک کرده بودند و این اعتقاد تا عمق وجودشان ریشه دوانده بود. اما اکنون گاهی می بینیم کسانی که خود را حزب اللهی می دانند از ولی فقیه زمان هم جلوتر هستند. ایشان می...
-
آژانس شیشه ای، هنر در خدمت واقعیت گریزی!
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1386 00:40
سال نو (سال اتحاد ملی و انسجام اسلامی)، عید نوروز و آمدن ربیع را تبریک میگویم. وعده داده بودم که در مورد آژانس شیشهای بنویسم. اینکه قبلاً در مورد گریه در زمان مشاهدهی این فیلم گفته بودم، موجب شد که برخی گمان کنند این فیلم را تأیید میکنم. واقعیت این است که داستان این فیلم، با ادعا و ژست واقعیت گرایی، از واقعیتهای...
-
معرفی
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1385 17:49
مطلب بعدی این وبلاگ در باره ی فیلم آژانس شیشه ای خواهد بود. اما الآن می خواهم یک وبلاگ را معرفی کنم: http://nishonoosh.parsiblog.com منتظر چه هستید؟ معرفی کردم دیگر!
-
گم شدهی آقای نانوا
جمعه 20 بهمنماه سال 1385 11:45
یک نانوای لواشی می گفت: یک جانباز شیمیایی بود که هر روز می آمد، 4 تا نان می گرفت. با او آشنا شده بودم. یک روز به او گفتم :«خدا ان شاءالله شفا بدهد!» گفت:«نه شفا نمی خواهم.» چون صدایش ضعیف بود و به سختی می شنیدم گفتم بیاید داخل و پرسیدم یعنی چی که شفا نمی خواهید؟ گفت:«وقتی برویم آن دنیا خدا می پرسد آن دنیا چه کار کردی؟...
-
می دانید چه وقت گریه کردم؟
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1385 04:00
فیلم آژانس شیشه ای را حتماً دیده اید. اشتباه نکنید نمی خواهم نقد کنم. سخنم چیز دیگری است. خیلی ها وقتی برای اولین بار فیلم را می بینند بعد از شهادت «عباس» گریه می کنند. اما می دانید وقتی من فیلم را در جشنواره و برای اولین بار می دیدم چه موقع گریه ام گرفت؟ درست زمانی که آن دختر دانشجو گفت که شما در مقابل جنگ با دشمن،...
-
غزل خاطرات
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1385 09:49
در کوله بار غربتم یک دل ،از روزهای واپسین مانده است عباس های تشنه لب رفتند، لب تشنه مشکی برزمین مانده است من بودم او بود گمنامی، نامش چه بود ؟ انگار یادم نیست! برشانه های سنگی دیوار، نام تو ای عاشق ترین، مانده ست مثل نسیم صبح نخلستان، سرشار از زخم و سکوت و صبر رفتید، اما دردل هرچاه، یک سینه آواز حزین مانده است: «رفتیم...
-
شیمیایی هایی برای شعر! / سردبیران دروغ می گویند؟
چهارشنبه 27 دیماه سال 1385 23:24
دیروز فرصتی دست داد که ساعتی را در یک آرشیو غنی مطبوعات سپری کنم. بنا به سلیقه و سابقه ی آشنایی، مجلاتی را انتخاب کردم و جلو خودم، روی میز چیدم. نخستین مجله را که ورق زدم، در صفحه ی 2 جلد، قطعه شعری دیدم با عنوان «روی موج جنون» و با موضوع شیمیایی. یک مصراع از شعر این است:« در نفس های لخته ی این مرد، گاز اعصاب شعله ور...
-
صدام زنده است؟ / فتح المبین سانسور شد؟
سهشنبه 12 دیماه سال 1385 11:42
مقدمه: نمی دانم چطور شد که به این وادی کشیده شدم؟ تصمیم داشتم فقط به خاطرات و وبلاگ های دفاع مقدس بپردازم (هنوز هم همین تصمیم را دارم.) آیا صدام زنده است؟ نخستین دقایق بامداد یکشنبه از بدل های صدام پرسیدم؛ حدود 15 ساعت بعد روزنامه ی هندی ایندیا نوشت که صدام زنده است و به روسیه گریخته. هنوز هم این پرسش وجود دارد که...
-
بدل های صدام کجا هستند؟
یکشنبه 10 دیماه سال 1385 02:52
در زمان حکم رانی و خودکامگی دیکتاتور وحشی عراق، یعنی درست همان زمانی که بی چون و چرا دستورات امریکا را اجرا می کرد و از طرف غرب حمایت می شد، همیشه عنوان می شد که صدام حسین - و یا به قول مردم در زمان جنگ: صدام یزید کافر – دارای چندین بدل است و امکان ترور وی وجود ندارد. اکنون این سؤال مطرح است که بدل های صدام کجا هستند؟...
-
اسماعیل همه را غافلگیر کرد
جمعه 8 دیماه سال 1385 06:02
ا سماعیل عطاخانی (معروف به اسماعیل عطایی) 17 سال داشت. شلوغ بود و به خاطر زندگی در محله ای قدیمی و آن چنانی گاهی بددهانی می کرد. به او می گفتند اسماعیل حرمت جبهه را داشته باش! می گفت چشم و قول می داد و چون عادت کرده بود باز یادش می رفت. کمتر کسی فکر می کرد شهید شود. ولی واقعاً بچه ی ساده دل و باخدایی بود. در عملیات...
-
آمدم بگویم ...
پنجشنبه 7 دیماه سال 1385 10:28
آمده ام از خلوت های شبانه ی رزمندگان بگویم. از لحظه های ناب نیایش و دعا، از دوستی هایی که به خاطر خدا بود و از آدم هایی که لحظاتشان را با یاد خدا سپری می کردند. آمده ام از لحظات آتش و خون و از حماسه های عشق و جنون بگویم. آیا کسی هست مرا هم راهی کند؟!